شب و روز

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اختاپوس

    نظر

 

 تلخ لبخند زد. یعنی آنطور بچه را زده بود که سینه‌اش سرخ شود، بیافتد؟ آنطور نزده بود ولی خب ترس داشت آن افتادن. چشم‌ها بسته بودند و سینه تندتند تکان می خورد. یعنی جان می‌کند؟! نشست کنارش.

فقط دوبار با پشت پنجه ‌هایش زده بود بالای سینه‌ بچه تا دورش کند. جلو همه گفته بود: برو گم شو.

دو سه دفعه و هر دفعه شنیده بود:

-چرا؟... ما که کاری نکردیم.

و پسر پا سفت کرده بود. تا دهانش بند آمد. بعد خبر رسید افتاده، ادا در می آورد.

حالا اگر کسی می رسید و می دید...

این طرف راهرو کنار دیوار افتاده بود. آفتاب کف حیاط را سفید کرده بود و سایه سنگین ستون ها را یکی یکی انداخته بود در راهرو خالی. راهرو تا آنجا که خم می شد خالی بود. و اگر از آن خم، «سنگی پور» در می آمد... طوری نشست که بچه پیدا نباشد. آن لش دراز و سنگین.

پشت سر پسر چسبیده بود به زمین. موهای کوتاهش خاکی و خیس بود و صورت صافش هم. تن کمی چاقش در پیراهن ول و خانه های پیراهنش پهن شده بود.

نیم ساعت پیش در آفتاب زرد صبح کنار هم راه رفته بودند. پسر زمزمه کنان دست داده بود.

کریمی دست گذاشت زیر سرش کمی آوردش بالا گفت:

-حسین.

و دوبار شل گفت که یعنی چیزی نیست و شک داشت نباشد.

-حسین ...حسین ...

پسر را نشاند در بغل. بهتر بود. برگشت ببیند پشت سرش خبری نیست.  غیر از راهرو خالی و ساکت چیزی نبود. سایه «سنگی پور» توی دفتر تکان می خورد . تنها بود انگار. از دور دیگر صورت بزرگ و چانه کجش پیدا نبود. نیم نگاهی به پنجره بس بود تا آنها را ببیند. حضور سه تا آدم –ایستاده، نشسته، خوابیده- ته راهرو را شلوغ کرده بود.

سر بچه در دستش مانده بود با تنفسی به زور و لرزش پلک‌های بسته. پاهایش یکی تا شده بود یکی خشک تا در کلاس دراز. چیزهایی از کمک به بیماران قلبی شنیده بود. ولی به کارش نمی آمد. فکرش آنجا که نشسته بود نبود. بیشتر پیش معاون بود یا هر جای دیگر. هفت سال دست روی احدی بلند نکرده بود. حالا......به در آبی رنگ چرک نگاه کرد که جلو هیاهو را نمی گرفت. اگر معاون  ته راهرو را نمی دید این هیاهو لابد او را می کشانید این طرف. گفت:

 -حسین چته.

دیگر نمی فهمید چه بگوید. به آن بالایی گفت:

-شریفی تو برو یه لیوان آب بیار.

آن یکی بچه تندی برگشت. دوید در راهرو.

برگشت شریفی را نگاه کرد. فکر کرد خوب شد او را فرستاد. نیم خیز شد. از طاقچه دفتر سایه دیگری انگار پیدا بود.

نشست...پسر غشی بود؟ بعد دو سال نفهمیده بود چه مرضی دارد. سنگی پور،  پسر، مادرش و بابای مدرسه، از هر کدام چیزی شنیده بود.

تن بچه را خواباند سر جا. دکمه های پیراهن حسین... بسته بودند تا بالا. حالا که افتاده بود دکمه آخری آمده بود پایین و همان تکه سرخ و کوفته شده سینه درآمده بود از یقه شکل هفت. پهلویش هم پیدا بود و تو چربی های شکم -نافش. پوستش نازک، بدنش سبزه و تر بود. دکمه بالایی را باز کرد. سینه ش جوش زده بود. دانه دانه، دور از هم، ریز. سر بچه را بر زمین گذاشت. ایستاد پشت در و از شیشه ی باریک به داخل کلاس نگاه کرد. همه به هم ریخته بودند. بازیشان گرفته بود. رها شده بودند -سی تا پسر دوازده سیزده پانزده ساله. بعد یکی یکی شان چشم های او را پشت شیشه یافتند و صورت هاشان تاریک شد. به زور هم شده خنده از لب‌ها پرید. ایستاده‌ها خزیدند تو نیمکت‌.

-آغا آب آغا.

چیزی به آرنجش خورد. دست شریفی بود که می لرزید. ته استکانی دوچکه آب تاب می خورد.

-کی تو دفتر بود؟

-معاون و....یه زنی آغا.

-زن؟

ایستاده نگاه کرد. آن سر کوچک پشت پنجره آن زن بود. سنگی پور رفته بود پشت میز.

آب را نمی دانست بپاشد به صورت پسر یا بدهد بخورد. وقتی بازویش را گرفت، حسین ناهوشیار آن دوچکه را هم زد ریخت  روی سینه و شکم خودش. همین او را تکان داد. بیدار شد.

خنده محوی روی لب سه نفرشان نشست. حسین ابروهای باریک را بالا برد. چشم‌هایش به زور هم باز نمی شدند انگار. شریفی که چاق و گرد بود کرکر خندید:

-آغا اینا فیلمشه بخدا.

کریمی گفت: تو برو تو کلاس. مواظب باش.

-چشم.

حسین گفت:

-چیزی نیست آغا...  

و ته استکان را سر کشید.

سایه شریفی که رفت چند سایه دیگر رویشان افتاد. سایه‌ها کوچک و سبک بودند. می دانست سنگی پور نیست. دیگر مطمئن بود سنگی پور نیست. مهمان که داشت یک ساعت همان جا می نشست. حرف می زد. برگشت دید بچه‌های دومی از ته راهرو، از ورزش برمی گردند. دوتایشان رسیده بودند این سوی راهرو و سایه کرده بودند بر سر آنها و کنجکاو حسین را که جلو معلم -در بغلش- نشسته بود نگاه می کردند. گفتند:

-چی شده آغا؟

-چشه؟ حی..

حسین را که سر در سینه ش افتاده بود و یک پایش در شکم تا شده بود رها کرد ایستاد. یواش و خشن گفت:

-جمع نشو. برو گم شو انتر.

و لگدی حواله دیگری کرد و همه در راه ایستاده ها را هم تاراند. آنکه لگد خورده بود کج کج می رفت، می گفت:

-مگه ما چه گفتیم؟

به او وبه پنجره ته راهرو نگاه کرد. پشت شیشه، سر سنگی پور تکان نمی خورد.. شریفی در کلاس را باز کرد. یک جور مسخره ای گفت:

-اختاپوس.

کلاس دومی دور نشده بود. شاکی برگشت برای شریفی. کریمی نمی خواست دیگر دعوا بشود. آن هم سر دیگر راهرو. «اختاپوس» لاغر و با کتف‌های خمیده و دست دراز آمد. صورت تیره و پر دانه های بزرگ داشت. با بغض گفت:

-آغا یه چیزی به این بگو.

این غیظ و بغض را همیشه داشت و هر روز بیشتر هم می شد انگار. کریمی شریفی را راند تو کلاس.

خودش برگشت نشست، خندید، گفت:

-وقتی بهت گفتم برو دفتر باید می رفتی. چرا نرفتی؟

-ترسیدیم آغا.

می دانست مثل مرگ از سنگی پور و شلنگ سبز دستش و «اخراج» می ترسند. چندبار کف دستهای سرخ و تافته را در سرمای صبح دیده بود. هر دو کف دست را. ولی حسین حسابش جدا بود. در لیست اخراج نبود. پسر چشم‌هایش را با دو انگشت می مالید و لبخندش را هم می پوشاند گفت:

-چیزی نیست آغا. خوب میشیم. حالا خوبیم.

نرم سرشانه پسر را در پنجه‌هایش گرفت و مالش داد جدی و شوخی گفت:

-می بینیش؟ نگاش کن. اصلا نفهمید.

-بله آغا...

حسین از کنار او سرک کشید آن طرف راهرو. مکث کرد و خندید:

-مادرمونه آغا گفتیم امروز میاتش.

کریمی با سنگی پور بود. برگشت نگاه دفتر کرد. دو نفر پشت شیشه سایه افتاده. حالا آن سوی راهرو زن ایستاده بود. از خود حسین کوتاه تر بود. حسین گفت:

-نترس آغا ما خوبیم.

صورتش باز و متبسم شده بود. شرم می کرد انگار که نگاه نمی کرد.  

یقه اش باز مانده بود. فیلمش تمام شده بود؟ کریمی گمان می کرد فیلم نبوده اما از ترس بوده و نه از مرضی که می گفتند دارد. جای پنجه‌ها کبود می زد. دلش کمی سوخت. هر دو به دفتر، به آن دوسایه خاکستری دور نگاه کردند.

-به مادرمون چیزی نگو آغا آفرین.

-چی بگم؟ آبرو خودم میره که...

نیم ساعت افتادن این طرف راهرو و دست و پا زدن... برای پرتاب یک گلوله کاغذی سخت تنبیه شده بود. 

رضا پرتو